عکس های زیبا , عاشقانه و رمانتیک
عکس های زیبای عاشقانه رمانتیک
عکس های زیبای عاشقانه رمانتیک
عکس های زیبای عاشقانه رمانتیک
عکس های زیبای عاشقانه رمانتیک
عکس های زیبای عاشقانه رمانتیک
عکس های زیبای عاشقانه رمانتیک
عکس های زیبای عاشقانه رمانتیک
عکس های زیبای عاشقانه رمانتیک
تصاویر فانتزی
عکس های فانتزی
زیباترین تصاویر فانتزی
عکس های فانتزی از مزرعه
عکس های فانتزی طبیعت
تصاویر فانتزی با کیفیت
عکس های فانتزی دخترونه
میدانی امروز در حیاط ِ مادر بزرگ،
در کنار شکوفه های بهار نارنج،
به پرنده های نشسته بر شاخه چه گفتم؟
گفتم:
او مرا نمی داند...
هنوز دلم تنگ ميشود... براي محض حرف زدنت, و براي تيكه كلام هايت...كه نميدانستي فقط كلام تو نبود...من هم به آنها تكيه داده بودم........
خداحافظ روشنی شب های تارم ...خداحافظ رویایی مهربانم ...خداحافظ زیباترین زیبایم ...خداحافظ قشنگم ...خداحافظ تنها امید زندگیم... خداحافظ اخرین شادی من ... خداحافظ اخرین کلام عشقم ... خداحافظ رنگین ترین نقاشی من ... خداحافظ پر پروازم ... خداحافظ همه ی وجودم ... خداحافظ شیدایی پنهانم...خداحافظ آتش جان و قلبم ...خداحافظ فراموشیی دیدارم...خداحافظ اخرین قطره ی خونم...خداحافظ پاکی اشکهایم ... خداحافظ خداحافظ ... خداحافظ عشقم...
رفتو چشمم را برایش خانه کردم...
بر نگشت
بس دعاها از دل دیوانه کردم...
بر نگشت
شب شنیدم زاهدی گفت:او افسانه بود
دروفایش خویش را افسانه کردم...
برنگشت
شوق عشقم را که روزی میربود از او قرار
تا سحر گاهان برایش موعظه کردم...
تا درآن غربت نسوزد از غم بی هم دمی
تارو پودم را بر او پروانه کردم...
برنگشت
این منه مسجد نشین عاشق سجاده را
مدتی هم، ساکن می خانه کردم...
بر نگشت
چون بداند در ره او با کسانم کارنیست
خویش را بادیگران بیگانه کردم...
بر نگشت
رفتو چشمم را برایش خانه کردم...
بر نگشت
بس دعاها از دل دیوانه کردم...
بر نگشت
عاقبت هم در امید اینکه بر میگردد او
عالمی را، در غمش ویرانه کردم...
برنگشت
پرسید باران؟ گفتم بهار!
پرسید بهار؟ گفتم لحظه های با تو بودن!
پرسید لحظه ؟ گفتم کوچه بن بست!
پرسید کوچه بن بست ؟ گفتم من و تو!
پرسید من و تو ؟ گفتم قصه ی ناگفته!
پرسید قصه نا گفته ؟ گفتم هزار و یک شب بودن ما!
پرسید هزارو یک شب بودن ما؟ گفتم زیر پنجره ی تنهایی من!
پرسید زیر پنجره ی تنهایی؟ گفتم اشک مهتاب وقتی نمی غلتد!
پرسید اشک مهتاب؟ گفتم شکوه التماس وقتی دست نیاز به سویت دراز می کنم!
پرسید شکوه التماس؟ گفتم شبهای تاریک یلدایی!
پرسید شبهای تاریک یلدایی؟ گفتم اشک های سرشار پنهانی!
پرسید اشکهای سرشار پنهانی؟ گفتم قلبی که از دیدار می تپد و از ندیدن یار می گرید!
پرسید قلب؟ گفتم تو!
پرسید من؟ گفتم
!
پرسید
عشق؟ گفتم نوری که هرگز نمی میرد!
پرسید نور؟ گفتم
!
پرسید
؟ گفتم اشک!
پرسید اشک؟ گفتم
!
پرسید
؟ گفتم هاله ی دل تنگی!
پرسید هاله ی دلتنگی؟ گفتم
!
گریست!
پرسیدم
؟
گفت گریستن برای بودنهایی که باید باشند و نیستند و نبودنهایی که نباید باشند و هستند!
من گریستم ، او گریست،
کسی از دالان تنهایی چشم های منتظر غمزده مان فریاد زد…
گفتي مثل يه كوه پشت سرتم،بهم تكيه كن
تكيه كردم،اما افتادم،آخه فقط غبار بودي
گفتي زمين زير پاتم،محكم قدم بردار
محكم برداشتم،اما خوردم زمين،آخه تو يخ بودي
گفتي چترتم،برو زير بارون
رفتم،اما خيس شدم،آخه تو بسته بودي
گفتي خودكارتم،بنويس هرچه دل تنگت مي خواهد
نوشتم،اما ننوشت،آخه تو تموم شده بودي
گفتي سنگ صبورتم،باهام حرف بزن
حرف زدم،اما خورد شدم،آخه تو كلوخ بودي
گفتي جا سويچيتم،كليدت رو بده به من
دادم،اما خسته شدم،آخه تو دلم رو واسه همه باز كردي
گفتي قاب عكستم،عكست رو بده من
دادم،اما شکستم،آخه وقتي قاب افتاد شكست
زير عكسم،عكس يكي ديگه بود
گفتي رفيقتم،بزن قدش
زدم،اما تو محو شدي،آخه تو حباب بودي
حالا من ميگم:هي رفيق پاشو از خواب،سرتو از رو شونم بردار...
چيه ؟فكر كردي خواستم با بهم زدن خوابت تلافي كنم ؟
نه ! خواستم بگم رسيديم ته خط، كل مسير خواب بودي
مسير رفاقت...
"خــــداحافظ"
کلمه قشنگی است
اگر: به موقع بگوييم...
تنـهــــــــایی .. تقــــدیر من نیست, تــرجــــیحِ منـــــه ...
همه چیز آرام است ..
دل من
استثنـــاســت ...!
در لابه لای دلشوره ها و ترس ها یم، لب پرتگاه ایستاده ام
میدانم دستم را نمیگیری..!!
فقط محض رضای خدا پرتم نکــن... !
حتی اگه از دوریت دق کنم ،
آرزوی اینکه بهت بگم برگرد رو به دلت می ذارم...
چهـ حَـــرف بــی ربـطیــستــ
کهــ مــَـرد گِریــه نـمی کنـــد
گاهـــی آنقـَـدر بُغــض داریـــ
کهــ فــقط بایـد مَـــرد باشـی
تــا بتـــونی گــِ ــریه کـنـــی
حــــــرف تــــــو که میشــــــود
مــــــن
چقــــــدر ناشیانه,
ادعــــــای بی تفاوتــــــی میکــــــنم!
میشنوی؟
بعد از اینکه تو دلم را صدا زدی
لحظه به لحظه دارد پاسخت را میدهد
قرار ما هر کجاي دنيا که هيچکس حتي نامش را نمي داند ...
هيچ عابري هر گز نميتواند از آنجا عبور کند ...
قرار ما کنار دريا جايي که آسمان هميشه اشک ميريزد ...
قرار ما پشت مه نبودن..نزديک پيچکهاي مجنون ...
ميان دنياي شقايقها..جايي که ستارگان آنجا متولد ميشوند ...
هر کجا که به ملکوت نزديکتر بود ....
اصلا قرار ما آسمان هفتم ... پيش خدا ...
جايي که فقط تو باشي ومن و خدا ...
عید اومده ، خوب بیاد ...
روز اول ساله ، خوب باشه ...
همه شادن ، خوب باشن ...
همه دید و بازدید میرن ،خوب برن ...
از غم نباید حرف زد ...ولی من میزنم
با فریاد هم میزنم...
میخواد بدتون بیاد ... میخواد خوشتون بیاد ...
برامم فرق نمیکنه عید باشه یا نباشه...
اصلا با شما آدما کار ندارم ...
یه بغض تو گلوم گیر کرده ...
الان میخوام رهاش کنم...
خدا کجایی...
هان ... بیا بشین باهات کار دارم ..
خدایا !!!
چته ؟؟؟
خسته ای ...؟؟؟
خوابت میاد ؟؟؟
چایی بریزم ؟؟؟
پرتغال پوست بکنم ؟؟؟
تخمه میخوری ؟؟؟
میخوای بری نیم ساعت بخوابی ،
من بشینم پشت فرمون ؟؟؟؟
... ...تعارف میکنی ؟؟؟؟
لنگ بیارم شیشه جلو رو تمیز کنم ؟؟؟
اینایی که من میبینیم ! میبینی کلاً ؟؟؟
نمیدونم عشق چه رنگیه وطعمش چیه اما میدونم هر چی هست آخرش ختم میشه به تنهایی وجدایی و اشک............همین! اما چرا ما آدما عادت داریم با رفتنمون اشک همدیگرو در بیاریم شماها میدونید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
سلام عزیزانه من الان توی این نیمه های شب میخوام از دل بگم از صداقت از عشق آره از عشق اما از عشق پاک عشق آسمونی نه عشق مجازی عشق واقعی اون عشقی که بدور از هوس باشه من نمیگم عاشق نشین اما..........اگه یه روزم هوس عاشقی زد به کلتون یادتونو این عکسی که براتون میزارم بیفته!!!
دنیا پر از گرگ وموش شماها باید مواظب باشین...میدونین یه روز یه جا از یه نوشته که دست برقضا یه پسر هم نوشته بود خوندم که:ما پسرا مثل گرگیم حواستون جمع گرگای اطرافتون باشه ممکنه از هم پارتون کنن باحمله های گاهوبیگاهشون...اما خوب ناگفته نمونه اون پسر فقط از همجنس خودش گفته بود منم میخوام از همجنس خودم بگم:اگه پسرا گرگن، باشه منم قبول دارم ولی بازم به مرام گرگ همیشه از روبرو حمله میکنه اگه هوشیار باشی میتونی حملشو خنثی کنی اما.....مادخترا چی؟؟!!ماها مثل موشیم با زیرکی وارده زندگیه یکی میشیم واگه جنسمونم ناخلف باشه این دفعه هستش که از پشت حمله میکنیم و از ریشه زندگیشونو میجویم و از هم پارشون میکنیم.
پس روی سخن فقط با دخترای خوشرو وپسرای خوش سخن نیست من هردوجنستونو خطاب قرار دادم:::::::
حالا هرکی بانظره من موافقه قربونه دستش یه نظری هم پای این حرفه ما بندازه.
دوستون دارررررررررررم.افسانه.م
هرچقدر 24434 رو میگرم میگه مشترک مورده نظر در حال مکالمه است پس چرا وقتت برا من آزاد نمیشه چرا هر چقدر وصل khoda_akherat میشم همین که من آن میشم تو آف میشی هرچقدرم برات آف میزارم جوابمو نمیدی آخه خداجونم تواین دنیای تکنولوژی چرا یاهمش خاموشی یا آفی برا من؟
خداجونم بخدا سخته خیلی سخته وقتی ببینی اونی که دوسش داریو بعد از تو میپرستیش با وقاهت تمام تنهات بزاره بگه تنهایی شرط عشقه یا وقتی به هرکی میرسی از دردت حرف میزنی بگه خدا بزرگه برو پیش اون برو سمت اون جوابت میده کمکت میکنه خداجونم تو که به همه جواب میدی پس من چی به منم جواب بده خوب خدایا دیگه نمیدونم چی بگم واقعا نمیدونم دنیای پاکی که برا ما آدما ساختی دیگه تبدیل شده به یه دنیای نامرد فقط خدا یه کلمه میگم که درد همه حرفا ووجودمو برات روشن کنه....خدایاااا
خسته اممممممممم!!!!!!!!!
آخ که چقد بارون و قدم زدن زیر بارون رو دوس دارم ببار باران که دلتنگم....مثال مرده بی رنگم کمی آرام....که پاییز هم صدایم شد که دلتنگی و تنهایی رفیق با وفایم شد بزن بر شیشه قلبم....بکوب این شیشه را بشکن که درد کمتری دارد اگر با دست تو باشد که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم از یادش درخت و برگ خوابیدن اقاقی....یاس وحشی....کوچه ها روزهاست خشکیدن جماعت عشق را کشتن کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن ولی باران ، تو با من بی وفایی توهم تا خانه ی همسایه می باری و تا من میشوی یک ابر تو خالی ببار باران.......که تنهایم
امروز آسمونو نگا کردم و گفتم :
آسمون چند میگیری گریه کنی؟؟؟
الان داره بارون میباره ...
و چه زیباست...
ببار باران
ببار باران
ببار باران
ببار باران
ببار باران
ببار باران
سلام دوستان ببخشید که خیلی وقته آپ نکردم اما امروز اومدم باهاتون دردودل کنم بازم مثل همیشه دلم گرفته راستش دلکم از همه گرفته از عشق از مصیبت از مادر مهربون از پدر زحمت کش دوستای عزیز خواهر بردار دلسوز از همه ............... ومهم تر از همه از خوده خدا....نمیخوام کفر بگم اما بچه ها تنهام گذاشته بیاین کمکم بهتون احتیاج دارم خیلی خیلی احتیاج دارم دوستای گلم
گاه آرزو می کنم که
ای کاش راحت از کنار دیگران می گذشتم
اما ...
شبهای آرام زندگیم
انگشت شمار شده اند ..
باز شبی دیگر را
باید با این بغض لعنتی
به صبح برسانم
خدایا من که گفته بودم طاقت ندارم
پس چرا دوباره ...؟
اصلا قبول ..
"هرچه از دوست رسد نکوست"
اما من هنوز نتوانسته ام این جمله را درک کنم
باشد..
فقط مرحم تاول چشمانم با تو ..
اشک امانم را برید...
کمکم کن...
دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
به نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غـرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقــــت بود
بشنواین التماس رو
وعلیک سلام به اقاپسرا......چه خبرخوبید؟؟؟؟؟؟
چیکارکردیدباامتحانا؟؟؟؟
من که میگم ریاضی سخت بود
واااااااااااااااااااااااااااای عربیو که نگوچی بوداون سوالا.......
اخه اقایاخانوم خجسته که سوالاروطرح کردید خدایی خودت بلد بودی
جواب بدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ههههههههههههه عمرا.............
منکه دیگه به معدل ۱۸و۱۹ فکرنمیکنم به ۱۰.۱۱.۱۲.۱۳.۱۴.۱۵.۱۶
ّهرکی میگه ۱۶ نیست پس چنده؟؟؟؟؟؟؟؟نکنه ۲۰؟؟؟؟عمرااااااا.....
بگذریم ازبحث ملس درس...دلم براتون تنگ شده بودیه دنیاااااااااااااااااااااا
راستی من کارتون داشتم.....اهای بعضی ازاقاپسرای بی تربیوت که
نمیدونیدهرچیزی یه حدوحدودی داره حداقل واسه وب من...........
حالاببینم چراشماره میزارید؟؟؟چرانظرخصوصی میدین؟؟؟یکی این ابهامات
ذهن منوبرطرف کنه.......ازیکی ازدوستا خیلی ناراحتم شایدبیادسربزنه
ولی اشتباه اشتباهه واسه جبرانش خیلی چیزابایدعوض بشه.........
وای چقدرنوشتم دیگه حسش نیست ودراخریه معذرت خواههی ازبچه ها
که اومدن خبرکردن اپ کردن ومن نرفتم سربزنم اخه به خدانمیومدم نت...
ولی قول میدم به محض اینکه امتحان زبان فارسی رودادم بایه اپ فوق
العاده درخدمتم......
سوسکتون دارم نه ببخشید دوستون دارم به اندازه پلک هایی که زدید...
راستی ابی نوشتم به افتخاراستقلال(الکی)
عشق و دیوانگی زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک! ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم! چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬ همه قبول کردند. ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... ! همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد. خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به ميان ابر ها رفت. هوس به مرکز زمين راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت. طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق. آرام آرام همه قايم شده بودند و ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ... اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است. ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت. ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ... همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود. بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود. ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است. ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز برد. صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت. شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود. ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟ عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...